عسل داداشلو
میدان صادقیه (آریاشهر) به خاطر ویژگیهایی که دارد همیشهی خدا شلوغ است. از جنوب منتهی میشود به ترمینال غرب و میدان آزادی، از شمال میدان راه پیدا میکند به جلال آلاحمد و تیراژه و پونک، از شرق ما را میرساند به ستارخان و توحید و چمران و از غرب به آیتاللهکاشانی و ستاری و جنتآباد و شهرزیبا دسترسی دارد. نزدیکیاش به مترو صادقیه، همجواریاش با بیمارستان ابنسینا و وجود پاساژ گلدیس بهخودیخودی آریاشهر را به یکی از گذرگاههای شلوغ تهران تبدیل کرده. خیلیها تند تند خودشان را به صادقیه میرسانند تا از آنجا بروند پی زندگی و کارشان. انگار صادقیه نردبان است. از کارگران روزمرد تا کارمندان شرکتهای اینچنینی، از فروشندههای پاساژهای جورواجور دور میدان تا دانشجوهایی که اغلب راهی علومتحقیقات میشوند و از میانسالهای هنوز شاغل و رانندههای کرایهای و دربستی، همهگی نشان میدهد صادقیه میدانیست که بساط تفاوتهای فردی و فرهنگیاش جور است.
آن شنبهای که همه دربارهاش حرف میزدند و همه منتظرش بودند از راه رسید و سپری شد. راهی صادقیه شدم تا ببینم پس از شنبه موعود بدون روتوش در آنجا چه شکلی است.
چند دقیقهای جلوی در گلدیس ایستادم به تماشا. میدان صادقیه روزی دیگر را به خودش میدید. شهروندان کمی غافلگیر شدهبودند اما نه برای تهدیدهایی که از پیش اینجا و آنجا بهشان ابلاغ شده بود، برای سرمای نیمچه جدی اواخر فروردین و اوایل اردیبهشت که به خیلیها رودست زده بود. آن تهدیدهای ابلاغشده به نظر میآید آنچنان شنیده نشده بود و یا آنکه مهم پنداشته نشده بود. مثل روزها و ماههای قبل، از هر پانزده یا شانزده دختر یا خانم، شش یا هفت پوششِ «ببخشید دقیقاً کدام شنبه؟» و چهار یا پنج پوششِ «حالا محض اطمینان بگذار یک چیزی روی سرم باشد» و دو یا سه پوشش «فُرم اداری و دارم میروم سرکار» و دو یا سه پوشش «شبیه به خیابانهای دههی هفتاد تهران» و یک یا دو پوشش «پسند و مطلوب دوربینهای وعدهدادهشده» دیده میشد.
آنهایی که پوششان میپرسید: «ببخشید دقیقاً کدام شنبه؟» از همه قشرهای سنی بودند. خانم سالمندی در کنار همسرش، مادری میانسال همراه با پسر جوان شلوارک پوشیدهاش و دخترهایی که بهشان میآمد اواخر هفتاد و اوایل هشتاد متولد شده باشند.
سوار تاکسی میشدند و درکنار زنانی مینشستند که حجاب مطلوب دوربینها را داشتند، در کنار زنانی که روسری نیمچهای به سر داشتند داخل گلدیس میشدند، از آن آقایی که یقه بسته و ریش داشت سوال میکردند و زیست طبیعی یک جامعه در حال انجام بود.
از روی پلههای گلدیس کسی توجهی به شنبه نداشت.
کمی جلوتر آمدم و به بهانه خرید وارد مغازه شلوغی شدم. تلاش کردم به مکالمات دقت کنم. در آن چند دقیقه که خودم را سرگرم دیدن اجناس کردم، ۳ زن محجبه وارد مغازه شدند، به فاصله اندکی دو زن دیگر آمدند که یکیشان روسری نیمچهای به سر داشت و دیگری یک کلاه نقابدار.
یکی از آن زنان محجبه نگاهی به دختر کلاهدار انداخت و با حالت قهر رویش را آنور کرد، گفتوگویی بین زنان محجبه رد و بدل شد که نمیشنیدم چیست اما هر چه بود انگار آن دو زن دیگر زنی که قهر کرده بود را آرام کردند.
چیزی انتخاب کردم و از مغازهدار قیمتش را پرسیدم. اینکار بیشتر به آن دلیل بود که میخواستم واکنش او را به اتفاقات در جریان مغازهاش ببینم. پسر جوان داشت چیزی در اینستاگرام میدید و در جواب من به زور سرش را از موبایل جدا کرد، پاسخ کوتاهی داد و دوباره به موبایل برگشت.
خرید نکردم و بیرون آمدم. تا ابتدای ستارخان قدم زدم. بادی میآمد و آنچه که میدیدم تفاوتی با چند ماه گذشته نداشت. همزیستی آدمها با یکدیگر، فارغ از پوشش و فارغ از شنبه موعود.
سینا جهانی
حالا هوای بهار رو به گرمی رفته و در حوالی ظهر، مثل همیشه، از خیابانهای تهران ماشین میجوشد. بادی که روی ترک موتور روی صورتم میخورد، گرما را قابلتحملتر کرده است. الان پشت چراغقرمز پلحافظ ایستادهایم. زندگی روزمره در جریان است. بهار آمده و لباسهای رنگی و روشن را دوباره روی تن آدمها نشانده است. همین آدمها، زن و مرد، پشت ترافیک، در مغازهها، توی ماشینهای شخصی و اتوبوس و مترو دنبال لقمهنانی، از این خیابان به آن خیابان در ترددند. ورودی مجتمع علاءالدین، هیاهویی به پاست. آن طرف خیابان، موتورسوارها همهی عرض خیابان را تصرف کردهاند. به نظر میآید تهدید به شنبهی موعود تاثیری در جریان زندگی نداشته است.
کمی جلوتر، به باغ سپهسالار رسیدیم. توی پیادهرو دنبال فضای خالی برای پارک موتور میگردیم. پیاده که شدم، تازه گرمای هوا را حس کردم و بادگیری را که پوشیده بودم درآوردم. روی سنگفرش راسته سپهسالار راه میروم. تعداد جمعیت زیاد نیست و بیشتر مغازهدارها سر در مغازهها به در تکیه دادهاند. یا توی فکر، به نقطهای خیره شدهاند و یا با مغازهدار کناری گپ میزنند.اینجا بیشتر مغازهها کیف و کفش زنانه میفروشند و تعداد زنهای حاضر در این راسته طبیعتا بیشتر است. شالها و روسریها از سر عدهای افتاده، عدهای هم جایش را با کلاه پر کردهاند. تعداد زیادی هنوز به حجاب کلاسیک پایبندند. به انتهای راسته رسیدم. چندتا از کسبه دور هم ایستاده و راجع به فلان انبار در فلان خیابان حرف میزنند. خانم جوانی موهاش را بسته و از پشت کلاه نقاب دار بیرون انداخته بود، آمد و آدرس مغازهای را از آقایان پرسید. همزمان یک خانم چادری با دختر ۱۳-۱۴ سالهاش پشت ویترین مغازه، کفشها را با نگاهشان گلچین میکنند. بعد از شنبهی موعود، رنگ و زندگی، بدون توجه به کار کردن یا نکردن دوربینها، در سپهسالار موج میزند.
زمان اما همینجا متوقف نشده؛ سوار موتور شدیم و راه افتادیم. هوا گرمتر شده است. از میدان بهارستان عبور میکنیم. ساختمان مجلس از پشت درختها پدیدار میشود. به همکارم که پشت موتور نشسته میگویم «ببین! اینجا هم بیحجاب میبینیم. اما تعدادشان کم است». میگوید «اینها که امروز دیدیم اصلا بیحجاب نبودند؛ همان قبلیها هستند که حجابشان آپدیت شده!» حالا وارد خیابان امیرکبیر شدهایم. پر از لاستیکهای سبک و سنگین و تجهیزات خودرویی؛ برایم عجیب بود که از ابتدا تا انتهای این خیابان حتی یک زن هم ندیدم. «همکارم میگوید طبیعی است. خب محیطش اصلا زنانه نیست». از توپخانه رد شدیم و پایینتر وارد خیابان ۱۵ خرداد شدیم. در تمام طول مسیر تقریبا هیچ بیحجابی ندیدم. نرسیده به بازار، موتور را توی پیادهرو پارک کردیم. انگار پارکینگ موتورها بود. آنطرف خیابان، دستفروشها مشغول بودند. زوجهای جوان آبمیوه به دست رد میشدند و نگاهی به اجناس کف پیادهرو میاندختند. از تیشرت و شلوار تا شکلات و ادویه و ابزار ساختمانی؛ همه چیز بود. راه که میرفتیم، جستهگریخته، خانمهایی بدون شال از کنارمان رد میشدند. تعدادی اصلا شال یا روسری همراه نداشتند. وارد بازار که شدیم، انگار شاهراه آدمها بود. غلغله بود. صندلیهای وسط سنگفرش همه پر بودند. زنها و مردها نشسته بودند. هرکدام مشغول کاری، سرشان در کار خودشان بود. یک گروه موسیقی خیابانی هم کنار پیادهراه داشت یک آهنگ معروف میخواند و مردم را دور خودش جمع کرده بود. یکی از کسبه داد میزند «شال نخی فقط ۹۵ تومن!» تعدادی دورش جمع شده بودند. شالهای رنگی را از توی کیسه سیاهرنگ بزرگ درمیآورد و مشتریها همان جان پرو میکردند. پلیسهای یگان امداد در گروههای دوسه نفره، به فاصله از هم ایستاده بودند. دیگر خبری از آن نگاههای دنبالهدار پشت زنان بیحجاب نیست. گویا همه چیز برای همه، حل شده است. نه کسی نگاهش را از کسی میدزدد و نه کسی به تار موی کسی خیره میشود.
از صحنههایی که در بازار نظرم را جلب کرد، نشستن یک خانم چادری کنار یک خانم بدون روسری بود. در ماههایاخیر، از این عکسها در فضای مجازی زیاد دیده بودم اما دیدنش از نزدیک حال دیگری بود. زندگی در بازار تهران، نفس میکشد. کسبه سخت مشغول کارند. رفتوآمد زیاد است. حرف زدن از تاثیر اعتراضات اخیر در نحوه پوشش زنان کمی دشوار است. چهرهی شهر، دستکم در مناطقی که امروز دیدم، تغییر زیادی نکرده است. تعداد زنان بدون روسری، بیشک بیشتر شده اما تعداد پایبندان به حجاب، هنوز بیشتر است. به نظرم اما مساله، نه تعداد بلکه چیز دیگری است. اعتراضات به مرگ مشکوک مهسا امینی که به اعتراض به حجاب اجباری گره خورد، جرقه مهمی در بافت اجتماعی شهرهای ایران زد. جرقهای که آتش شجاعت و جسارت را روشن کرد و حالا همین جسارت روز به روز در حال تکثیر است. مساله مهم دیگر، افزایش همزیستی اجتماعی است. علیرغم تبلیغات رسانهای در داخل و خارج کشور و با وجود تندرویهای جریانهای خاص برای امنیتی کردن موضوع، آزادی پوشش حالا به عنوان واقعیت و مطالبهای پذیرفتهشده در جامعه جا افتاده است. امروز یکشنبه است. فردای شنبهی موعودِ تهدیدآمیز! دوربینهای هوشمند چهرهی زندگی را در خیابانها ثبت میکنند. زندگی آدمهایی که طبیعتشان مدارا، مقاومت و امید است.
صبا رضایی
ساعت ۵ عصر. خیابان ونک مثل همیشه شلوغ بود. تعدادی از زنان با موهای بلوند و صاف بدون روسری در حال پیاده روی بودند. چند بانوی با حجاب هم شومیزهای بلند به تن کرده بودند و ویترین مغازه ها را تماشا می کردند. مغازه ها پر از شومیزهای رنگارنگ بود. خیابان نیز مملو از بانوان بیحجاب بود. به میدان ونک رسیدم. بسیاری از زنان بدون روسری در حال قدم زدن بودند. تعدادی هم شال کوچکی بر سر گذاشته بودند اما موهای بلندشان از زیر آن پیدا بود. زنی با موهای کاملا سفید و شومیز چهارخانه بی روسری و چهره ای جدی در حال پیاده روی بود.
دیگر مانند روزهای اول بعد از جانباختن مهسا امینی، موها را با سشوآر و شینیون نیاراسته بودند. بسیاری از زنان موهایشان را با کش محکم بسته بودند. تعدادی موهای فرفری خود را باز گذاشته بودند. یک دختر تقریبا ۱۷ ساله با شلوار بگ و بلوز سفید در حال خرید از مغازه بود. چهره زنان بسیار جدی بود. هیچ کدام به یکدیگر نگاه نمی کردند که کسی معذب نشود. از ونک به سمت میرداماد، چند خانم با لباس های فرم اداری و مقنعه به سمت ایستگاه تاکسی می رفتند. یک بانو با موهای مشکی صاف و روسری که روی شانه هایش بود در ایستگاه اتوبوس ایستاده بود. دو بانوی دیگر با روسری مشکی در همان ایستگاه بودند. زنی برروی نیمکت در حال ساندویچ خوردن بود. هنوز تا افطار ساعتی مانده بود اما مردم مقابل مغازه پیراشکی فروشی صف بسته بودند. تعدادی از رستوران ها باز بودند اما اجازه غذا خوردن در محیط رستوران را نمی دادند. یک بانوی مشکی پوش با موهای رها در باد در حال بستنی خوردن بود. دیگری با مانتوی جلو باز بنفش و بدون روسری ساندویچ می خورد. غرق تماشای پیاده روها بودم که مردی صدایم کرد.
بدون توجه به آنسوی میدان رفتم اما مرد عجیب را پشت سر دیدم. همچنان در حال صحبت بود. به سمت ولیعصر پایین دویدم. یک خودروی ساندرو ایستاد، راننده اش دختری با موهای بلوند و بدون روسری بود. پشت سر راننده بی حجاب سوار بر تیبا ، روی ترمز زد. خیابان ولیعصر به سمت پارک ساعی کاملا خلوت بود. به پلیس امنیت اخلاقی رسیدم. تعدادی مرد با ریش انبوه و پیراهن های چهارخانه از در آن بیرون آمدند. جلوی پلیس امنیت اخلاقی خلوت بود. دختری سوار بر موتور از پیاده رو و از کنار در آن رد شد. دختری جوان با مانتوی کوتاه و روسری افتاده برروی شانه، موهای صاف مشکی و کیفی بر دوش در حال پیاده روی در همان پیاده رو بود. زنی دیگر با موهای جمع شده، بدون روسری و مانتوی نازک کنار در پلیس امنیت اخلاقی در خودرو نشسته بود.
درمیدان آرژانتین سر خیابان الوند، یک ایستگاه صلواتی زده بودند. خیابان به طرز عجیبی خلوت بود. هنوز آفتاب غروب بود. دختری مقنعه اش را از سر کنده بود و به دست گرفته بود. زنی دیگر با لباس فرم اداری و مقنعه از یکی از ساختمان های اداری بیرون آمد. نزدیک به افطار بود. تاکسی ها دورتادور میدان آرژانتین ایستاده بودند. به سمت تاکسی رفتم و سوار شدم.
ویدیو:
سرنوشت دختر علوم تحقیقات
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟